چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی
تیره رخ. تیره چهر. سیه روی. تیره روی: زحل نحس و تیره روی نگر کز بر مشتریش مستقر است. خاقانی. ز خورشید تا سایه موئی بود که این روشن، آن تیره روئی بود. نظامی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تیره رخ. تیره چهر. سیه روی. تیره روی: زحل نحس و تیره روی نگر کز بر مشتریش مستقر است. خاقانی. ز خورشید تا سایه موئی بود که این روشن، آن تیره روئی بود. نظامی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی قصرشیرین. محصول آن غلات، دیم و صیفی کاری. شغل سکنۀ آن زراعت و گله داری است. این دهستان از 8 آبادی کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 950 تن و قرای مهم آن هدایت، شهسواری و برارعزیز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی قصرشیرین. محصول آن غلات، دیم و صیفی کاری. شغل سکنۀ آن زراعت و گله داری است. این دهستان از 8 آبادی کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 950 تن و قرای مهم آن هدایت، شهسواری و برارعزیز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)